سلام 

1.از بس مانیا گزارش کارها و فعالیت های من در مدرسه رو به مامانی میده ، 

تصمیم گرفتم که بار گزارش دهی این پست رو از دوشش بردارم تا بتونه یه 

نفسی بکشه. 

البته ناگفته نمونه ، چیزی که عوض داره گله نداره . 

 هر چند فرسنگ ها راهه تا من بتونم حجم گزارشهای در دست ارسالم رو به  

حجم گزارشهای مانیا خانوم نزدیک کنم.  

2.یه تصمیم اساسی واسه آینده زندگیمون گرفتیم و در ادامه مطالعاتی که  

این روزا در رابطه با موضوع اشتغالمون داریم ، به نتیجه زیر رسیدیم و این نتیجه

 رو با صدای بلند به گوش مامانی و بابایی رسوندیم که : 

"ما دیگه دلمون نمیخواد پرستار بشیم. ما دوست داریم دکتر بشیم. چون هم 

پول زیادتری گیرمون میاد و هم لازم نیست شبها بریم سرکار."  

3.ما سر هرچیز که تعارف کنیم ، سر دستورات خانوممون شوخی و تعارف  

نداریم که . 

اینه که وقتی خانممون گفته :"دیکته شب" ، دیگه هیچکی حق نداره تا شب 

نشده به ما دیکته بگه. 

اگه قرار باشه ما قانون رو دور بزنیم یا اجازه بدیم بقیه این کار رو بکنن که دیگه 

 سنگ روی سنگ بند نمیشه.   

4.و واضح و مبرهن می باشد که بعضی وقتها بین بد و بدتر ، میشه تخفیف 

داد و بد رو انتخاب کرد. 

اینه که وقتی اونروز به خاطر یه "آنگستروم" بلندی ناخن بهمون گیر دادن ،  

خیلی طول نکشید که با جمله : 

"مامانمون وقت نداره ناخونمون رو کوتاه کنه ." 

از وقوع فاجعه ای بزرگتر جلوگیری کردیم. 

فقط امیدواریم که خدا و مامانی از سر تقصیراتمون بگذرن.  

 

5.نمی خواستم خیلی ضایع بشه اما انگاری به صورت خودجوش ضایع شد ،

وقتی که برگشتم بهش گفتم : 

"اگه اسم من مانیا بود ، حتما آرزو میکردم که اسمم مانا باشه."  

6.و اونروز هم که به من گفت "بچه ننه "  ، خیلی به خودم فشار آوردم که 

این مطلب رو به روش نیارم اما فشارها جواب نداد و مجبور شدم بهش بگم که : 

"به من میگی بچه ننه ؟ من که یه ثانیه از تو بزرگترم. " 

به هرحال اگه کسی احترام بزرگترا رو نگه نداره ، یه جوری باید حالشو گرفت. 

تازه به بابایی هم گفتم حالا که به من میگن "بچه ننه" ، میرم و خودم رو گم  

می کنم تا خیال همه راحت بشه.  

7.و بازهم مانیا که اون روز صبح وقتی دستکش هایی رو که فرشته دندون واسه 

ما آورده بود رو دید ، گفت : 

" فرشته های دندون هم مگه میرن از مغازه خرید میکنن که روی این دستکش 

مارک داره؟"  

8.و اما عکس.